ماجرای سربازی و گرسنگی
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
ماجرای سربازی و گرسنگی

اومدن مارو بردنسربازی. بهم گفتن چون خیلی قوی هستی باید تو بیابون تنها دو سال بمونی. ماهم گفتیم باشه.

مارو بردن تو بیابون ول کردن. نه غذا بود نه آب. هیچی واسه خوردن پیدا نمیشد.

هر به یک ماه یه هلیکوتر میومد ی مرغ از بالا مینداخت پایین.

مرغ های اون موقع خیلی خوب بودن پرواز میکردن.

اره یه مرغ تو هوا ول کردن. مرغ تو هوا پرواز میکرد منم دنبالش میدویدم.

شاید تو راه دو سه تا تخم میکرد که باید از اون بالا که می افتاد میگرفتمش.

فقط تونسم یه تخم مرغ بگیرم. دیدم چیزی ندارم بخوام درستش کنم.

یه سنگ بزرگ پیدا کردم تخم مرغ رو شکستم و روی سنگ ریختم.

از گرمای بیابون تخم مرغ خودش سرخ شد .

تخم مرغ بعدی رفت تا ماه بعد.

(دوستان این مطلب بدون تغییر نوشته شده)




برچسب ها : ,,,,,,,,,
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب
آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید: برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:
بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .
شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:
نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







<-Text1->

فرید