اومدن مارو بردنسربازی. بهم گفتن چون خیلی قوی هستی باید تو بیابون تنها دو سال بمونی. ماهم گفتیم باشه.
مارو بردن تو بیابون ول کردن. نه غذا بود نه آب. هیچی واسه خوردن پیدا نمیشد.
هر به یک ماه یه هلیکوتر میومد ی مرغ از بالا مینداخت پایین.
مرغ های اون موقع خیلی خوب بودن پرواز میکردن.
اره یه مرغ تو هوا ول کردن. مرغ تو هوا پرواز میکرد منم دنبالش میدویدم.
شاید تو راه دو سه تا تخم میکرد که باید از اون بالا که می افتاد میگرفتمش.
فقط تونسم یه تخم مرغ بگیرم. دیدم چیزی ندارم بخوام درستش کنم.
یه سنگ بزرگ پیدا کردم تخم مرغ رو شکستم و روی سنگ ریختم.
از گرمای بیابون تخم مرغ خودش سرخ شد .
تخم مرغ بعدی رفت تا ماه بعد.
(دوستان این مطلب بدون تغییر نوشته شده)
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .